بنابراين سيستم، مجموعه عناصري است كه نميتوان آن را به اجزاء مستقل از هم تفكيك كرد. هيچكدام از اجزاء انسان، انسان نيست، فقط كل آن انسان است. اگر سيستمي را از نظر فيزيكي يا مفهومي به اجزاء تفكيك كنيم خواص ضروري خود را از دست ميدهد؛ به اين دليل، سيستم ماهيتي كلي دارد كه شناخت آن صرفا با تحليل امكانپذير نيست. درك اين مطلب نخستين منبع انقلاب فكري است كه تغيير عصر را فراهم آورد و عصر چهارصد ساله «ماشين »را به عصر «سيستم» به تعبير «راسل ايكاف» تبديل كرد (1).
سيستم مجموعهاي است كه وجودش وابسته به برهمكنش اجزاء آن است. اساس تفكر سيستمي بررسي جزء در كل است نه جداي از آن. در تفكر سيستمي، سيستم را از محيطش جدا نميكنيم و فقط به بررسي جزئيات به صورت تكعاملي و مجزاي از زمان نميپردازيم. اين بدان دليل است كه عملكرد يك سيستم بيشتر بستگي دارد به چگونگي تعامل بين اجزاء آن تا چگونگي عملكرد مستقل آنها. اگرچه خاستگاه تفكر سيستمي و ارائه نظريه عمومي سيستمها، علم زيستشناسي بود اما امروزه تفكر سيستمي، تفكري جامع و فرارشتهاي است كه روششناسي موثري را براي سيستمهاي اجتماعي - فرهنگي در محيط آكنده از آشفتگي و پيچيدگي ارائه ميدهد (2).
موانع تفكر سيستمي متعددند. با اين كه فوائد تفكر سيستمي بر كسي پوشيده نيست، اما در عمل، بهكار بستن تفكر سيستمي با موانعي روبروست. ريشه اين موانع و عوامل را بايد در نگرش و رفتار انسانها جستجو كرد.
2- جزءنگري
جزءنگري در مقابل كلنگري قرار ميگيرد. تفكر سيستمي مبتني بر كلنگري است. جزءنگري محصول فرو رفتن در علوم تجربي است، بنابراين جزءنگري بهخودي خود امر ناپسندي نيست و چه بسا در حوزههايي از علوم ضروري نيز باشد. نكته در اين است كه تكيه صرف بر جزءنگري، امكان فهم الگوهاي حاكم بر پديده و سيستم را از بين ميبرد. در سازمانها نيز وضعيت چنين است. پرداختن به اجزاء و واحدها باعث ميشود تا افراد و گروهها به صورت جزيرهاي فكر و عمل كنند و اين كار گرچه ممكن است بهبود عملكرد برخي واحدها را نشان دهد اما به عملكرد كلي سازمان لطمه ميزند. به همين سبب بزرگاني همچون «مايكل همر»، بر اين باورند كه ساختار وظيفهگرا براي سازمانهاي عصر حاضر پاسخگو نيست و فرآيندي عمل كردن، ضرورتي اجتناب ناپذير است (3).
جزءنگري بايد با كلنگري همراه باشد. ديدن درختان از پايين بايد با ديدن جنگل از بالا همراه باشد. هنر تفكر سيستمي، ديدن توام جنگل و درختان است يعني دريافت اطلاعات كلي و جامع در عين اين كه جزئيات نيز مورد عنايت قرار دارند. تنها در صورت همزمان ديدن جزئيات و كليات مسئله است كه ميتوان پاسخي قوي به تغييرات و چالشهاي پيچيده داد. بسياري از مردم تصور ميكنند تفكر سيستمي صرفا ديدن از بالاست، درست مثل بالگرد كه ميتواند «تصوير بزرگ» را ببيند و جنگل را از درختان تشخيص دهد. اما به تعبير «مايكل پورتر»، يك جنگل از بالا تنها شبيه به يك سفره سبز رنگ ديده ميشود. كسي ميتواند جنگل را بفهمد كه در آن قدم زده باشد. ديدن از بالا بايد توسط ديدن از پايين پشتيباني شود (4).
جهان هستي يك واقعيت و كليت واحد و همبسته و پيوسته است. گرچه آنچه در نگاه اول ديده ميشود كثرت و پراكندگي موجودات و پديدهها و نيروهاست اما توجه به مناسبات و ارتباطات ميان اجزاء نشان ميدهد كه هستي، هويتي همچون يك موجود زنده دارد كه شناخت آن نيازمند عبور از جزئيات و فهم شخصيت كلي آن است. شايد جاي تعجب نباشد كه يكي از سرچشمههاي ناشادماني مردم جهان امروز، عدم توانايي آنان در بدست آوردن تصويري كلي و واحد از جهان باشد (5).
بنابراين شناخت دقيق، عميق و صحيح پديدهها مستلزم آن است كه آنها را به منزله يك «سيستم» در نظر بگيريم كه مجموعهاي از اجزاء را دربرگرفته و رفتار هر جزء بر رفتار كل اثرگذار است و هيچ يك از آنها نميتواند تاثير مستقل داشته باشد. به همين دليل بايد علاوه بر تعامل اجزاء با يكديگر، ارتباط متقابل پديدهها با پديدههاي ديگر در آن محيط و با خود محيط را از نظر دور نداشت. فهم اين حقيقت مستلزم «كلاننگري» و داشتن «تفكر سيستمي» است. تنها در اين صورت است كه بجاي نگرشهاي خطي و مكانيكي و جزئي به پديدهها، ارتباطات و تعاملهاي وابسته به يكديگر را ميبينيم و ميتوانيم الگوي تغييرات و روابط دروني پديدهها را درك كنيم.
از مضرات تفكر جزءنگر آن است كه وقتي به يك مسئله نگاه ميكنيم ذهن بهسوئي ميرود كه بهترين راهحل را در همان محل جستجو كند، در حاليكه به تعبير راسل ايكاف: مسئلهها را بايد بدون در نظر گرفتن مكان بروز آنها از جنبههاي گوناگون مورد بررسي قرار داد. به عنوان نمونه، بهترين راه حل يك مسئله توليدي در سازمان ممكن است از طريق يك تغيير در بازاريابي، يا به عكس، باشد (6).
3- تمركز بر وقايع
ما زندگي را به صورت مجموعهاي از رخدادها و وقايع ميدانيم و براي هر اتفاق نيز يك دليل روشن ارائه ميكنيم. تمركز بر روي وقايع، ما را از يافتن الگوي تغييرات درازمدت كه در پشت رخدادها نهفته است محروم ميسازد. عادت تمركز بر وقايع و بويژه وقايع ناگهاني باعث ميشود كه انسان از درك تغييرات تدريجي عاجز بماند، در حالي كه روند حركت نظام هستي در ساحتهاي مختلف، تدريج و تكامل است. داستان قورباغهاي كه در درك افزايش تدريجي آب ناتوان است و همان مسئله باعث از بين رفتن او ميشود معروف است. توجه و عكسالعمل قورباغه تنها به وقايع ناگهاني معطوف ميشود. اين درست نظير واقعيتي است كه در جامعه انساني وجود دارد و رسانهها نيز بر آن دامن ميزنند. گاه مرگ ناگهاني يك نفر چنان مورد توجه قرار ميگيرد كه زمينههاي بروز و ظهور آن از ديدهها نهان ميماند. در مقابل، مرگ تدريجي هزاران انسان به دليل مشكلات اقتصادي و بهداشتي و اجتماعي حساسيتي برنميانگيزد. تمركز بر وقايع، از موانع توجه به تفكر سيستمي و توسعه آن است. اين مسئله منجر به توضيح واقعه ميشود اما انسان را از دريافتن الگوي تغييرات درازمدت كه در پشت اتفاق مزبور وجود دارد بازميدارد، در حالي كه تحول، چه مثبت و چه منفي، يكشبه اتفاق نميافتد. تمركز بر رخدادهاي منفرد و بهظاهر ناگهاني، سطحينگري و ظاهربيني را در افراد و سازمانها و جامعه دامن ميزند. به تعبير دكتر ديويد هاوكينز، گزينش دلخواه به چيزي منجر ميشود كه متكي بر موقعيت است. به عبارت ديگر، اين نوع نگاه به صورت مصنوعي، وحدت حقيقي را به قسمتهاي بهظاهر مجزا تجزيه ميكند. اين قسمتها تنها در ظاهر ديده ميشوند و واقعا از يكديگر جدايي ندارند. بنابراين در حالت خاصي قرار ميگيريم كه از «اينجا» و «آنجا» يا از «اكنون» در مقابل «بعد» سخن ميگوئيم، يا اجزائي را از جريان زندگي به اختيار گزينش ميكنيم كه از آنها به عنوان «رخداد» يا «اتفاق» ياد ميكنيم. يك نتيجه جدي اين فرآيند ذهني، ايجاد درك اشتباه از روابط علت و معلولي است. اين سوء تفاهم، مشكلات و فجايع بيپايان انساني را به بار ميآورد (7).
4- فرافكني
یكي از موانع تفكر سيستمي نوعي منفينگري و سرزنش كردن شرايط محيطي است. تفكر سيستمي به ما ميآموزد كه چيزي در بيرون از سيستم كه مسبب بروز مشكلات باشد وجود ندارد. بايد دانست كه تمامي اسباب و علل مسائل در درون سيستم نهفته است و جزئي از آن بهشمار ميرود (8). چه در سازمان و چه در اجتماع، اگر هر كس خود را فقط در شغل يا موقعيت خود معنا كند آنگاه قادر به درك اثر اعمال خود برروي موقعيت ديگران نخواهد بود. ما غالبا شرايط محيطي را مقصر اصلي ناكاميها ميشناسيم و همواره تمامي گناهان را بهعهده چيزي بيرون از خود مياندازيم در حالي كه ما جزئي از سيستم هستيم نه جداي از آن. بايد درك كنيم كه چگونه افكار و اعمال ما بوجودآورنده مسائل و مشكلات ما هستند. نبايد رخدادها را به چيزي يا كسي بيرون از خود نسبت دهيم. تفكر سيستمي، تفكري توسعهگرايانه است كه براي فهم موانع توسعه به درون سيستم توجه ميكند و درصدد حل آن برميآيد. «جيم كالينز» اين رويكرد را در رهبران متعالي با استفاده از استعاره و با الگوي «پنجره و آينه» چنين بيان كرده است: «رهبران متعالي وقتي كارها خوب پيش ميرود و موفقيتي كسب ميشود از پنجره به بيرون نگاه ميكنند تا عوامل موفقيت را در بيرون از خود جستجو كنند و همزمان به آينه مينگرند تا اگر نقصاني هست به خود و عملكرد خود نسبت دهند (9).
گستره ميدان تفكر سيستمي «عمل جهاني» است و همين مسئله، درك و تفاهم فرهنگها و ملتها را آسان ميسازد. منفي بافي و تنگ نظري مانع داشتن تفكر سيستمي است. ذهنيتها در تفكر سيستمي، مثبتانديش و تنوعپذير است. فرد برخوردار از ذهن تنوعپذير، از قرار گرفتن در معرض افراد و گروههاي متنوع استقبال ميكند. چنين فردي ميخواهد ياد بگيرد. افرادي كه واقعا «جهانوطني» هستند به ديگران منفعت ميرسانند، اعتماد اوليه را نشان ميدهند، ارتباطات را شكل ميدهند و از پيشداوري و قضاوت پرهيز ميكنند. ذهن تنوعپذير با اين فرض شكل ميگيرد كه تنوع، امر مثبتي است و جهان مكاني بهتر خواهد بود اگر افراد دنبال احترام گذاشتن بههم و تحمل يكديگر باشند (10).
5- دام تفكر دوگانه
سياه يا سفيد ديدن پديدهها مانع تفكر سيستمي است. نگرش «صفر و يك » و تفكر «يا اين يا آن» به ايستائي تفكر ميانجامد. اين نوع تحليل، نوعي سادهانديشي است و با پيچيدگيهاي جهان كنوني منطبق نيست. كساني كه چنين عمل ميكنند، بدون اينكه بخواهند، خلاقيت را نابود ميكنند. غالبا فكر ميكنند كار مطلوبي انجام ميدهند اما به دام تفكر دوگانهاي كه براي خود ساختهاند آگاه نيستند. برخورد سادهانگارانه با دوگانگي، خلاقيت و نوآوري را از بين ميبرد. ايستا شدن تفكر موجب پديدآمدن چارچوبهاي خودساخته ميشود. اين قالبهاي دوگانه بايد شكسته شود. بايد تفكري فراتر از دوگانگي داشت و «هم اين و هم آن »را در نظر گرفت. يك رخداد ميتواند در يك زمان تاثيري مشخص در يك جنبه داشته باشد و در زمان ديگري تاثيري متفاوت بگذارد. هر رخداد، بسته به زاويه ديد مشاهدهگر، ممكن است معنا يا معاني متعدد داشته باشد. ممكن است حالتي وجود داشته باشد كه متفاوت با همه حالات شناخته شده قبلي باشد (7).
رويكرد سيستمي به ما قدرت درك پيچيدگي و مشاهده از خلال آشفتگي را ميدهد. وقتي با خود ميانديشيم كه چيزي را فهميدهايم، ديگر آن را پيچيده يا آشفته نميبينيم (11). جستجو براي راهحلهاي ساده مثل «يا اين يا آن»، حاصل ناتواني در رويارويي موثر با مشكلات پيچيده است. اين ناكارايي موجب سادهسازي واقعيت و راههاي برخورد با آن ميشود. تمايل به داشتن پاسخهاي ساده و حاضر و آماده براي پرسشها، تنها در حكم نوعي نوشدارو براي دردها و مشكلات است (11).
«كريشنا مورتي »در كتاب «رهايي از دانستگي » فرآيند روانشناسانه اين نوع ديدگاه را توضيح داده است. او ميگويد: من به نوع مشخصي از زندگي خو گرفتهام. در چارچوب قالبهاي مشخص ذهني فكر ميكنم. باورها و اعتقادات متعصبانه نسبت به خود دارم و نميخواهم آن قالبها و الگوها مورد خدشه قرار گيرند زيرا در من ريشه دواندهاند. نميخواهم به آنها خدشهاي وارد شود زيرا اين هجوم، حالتي از نادانستگي ايجاد ميكند كه آن را دوست ندارم. اگر از هر چه كه ميدانم و باور دارم بريده شوم ميخواهم مطمئن شوم كه بهكجا خواهم رفت. بنابراين سلولهاي مغز الگويي ميسازند و آن سلولها در برابر ايجاد الگويي ديگر كه ممكن است نامطمئن باشد مقاومت ميكنند (7).
6- تفكر قالبي
گفته شده است كه كودكان پيشرفت قابل ملاحظهاي در درك تفكر سيستمي دارند. بزرگسالان از طريق سيستمهاي رسمي آموزش، با تفكر خطي و قالبي خوگرفتهاند و رهايي از اين روش تفكر براي آنان دشوار است (3).
پيشفرضها و تصورات قبلي، ذهن ما را تحت كنترل دارند. تشخيص اين قيود خودنهاده هم مشكل است. به همين دليل است كه معمولا زماني كه يك راه حل معما به ما نشان داده ميشود تعجب ميكنيم. معماي وصل كردن 9 نقطه با چهارخط بدون اينكه قلم خود را از روي كاغذ برداريم نمونهاي از اين نوع معماهاست كه نشان ميدهد تفكر ما در چارچوب جعبهاي از پيش تعيين شده، محصور شده و به آساني نميتوانيم خارج از آن جعبه فكر كنيم. به عبارت ديگر، ما در حل مسائل مرز سيستم مورد نظر را بهدرستي تعيين نميكنيم (1). چارچوبهاي محدود ميتواند منجر به محدوديت تفكر و انحراف در ديدن واقعيت شود. چارچوبهاي فراخ ميتواند شيوههاي جديد نگرش و ارزيابي واقعيت را ارائه دهد و تمايل و تعصب ناشي از چارچوبهاي كهنه را كاهش دهد. به تعبير «ابن خلدون»: تصورات انسان مبتني بر چيزهايي است كه به آنها انس و عادت دارد و براي او دشوار است كه خارج از قياس با چيزي كه با آنها انس و الفت دارد چيزي را تصور كند (12).
دكتر ديويد هاوكينز نيز مالكيت و منيت را ريشه تفكر قالبي ميداند. او ميگويد: ما دوست داريم محكم به افكارمان بچسبيم. به محض آن كه ارزش يك فكر بهوسيله همين پسوند مالكيت (مال من) افزوده ميشود نقش مستبدانهاي پيدا ميكند و ميخواهد الگوهاي فكري را حاكم كند (7).
7- توجه به علائم به جاي علل
ريشه بسياري از ناتوانائيهاي ما در شرايط پيچيده، گم كردن حلقه عليت و ديدن فقط قسمتي از آن است. سيستمهاي پيچيده انساني دو مشخصه بسيار مهم دارند: علائم و علل. منظور از علائم، نشانهها و شاخصهايي است كه نشاندهنده مسئله و مشكلي در سيستم است. علل و اسباب، آن زيرساختي در سيستم است كه بيشترين سهم و مسئوليت را در پذيرش نشانهها و علائم، يا به عبارت ديگر مشكل سيستم، برعهده دارد و اگر شناخته شود ميتوان از طريق آن تغييرات، بنيادي و پيشرفت واقعي در سيستم بوجود آورد. بسياري از ما تصور ميكنيم كه علت بوجود آمدن يك مسئله الزاما با نشانههاي آن در كنار يكديگرند و با مشاهده اين عوامل ميتوانيم علل را بيابيم. نگرش سيستمي به ما ميگويد براي فهميدن مشكلات اساسي لازم است به مسائلي فراتر از اشتباهات فردي و يا اقبال نامساعد بپردازيم. بايد از وقايع و شخصيتها بالاتر رفت. بايد به عمق ساختاري پي برد كه اعمال افراد و شرايط را به گونهاي شكل ميدهد كه رويدادي اتفاق ميافتد (3).
تفكر براساس همبستگي بين عوامل، از موانع تفكر سيستمي است. متغيرهاي همبسته لزوما داراي ارتباط علت و معلولي نيستند و اين چيزي است كه ذهن را به مسير اشتباه راهنمايي ميكند. دو متغير، زماني با يكديگر مرتبط هستند كه با يكديگر ميل به افزايش يا كاهش داشته باشند؛ يعني داراي همبستگي مثبت يا منفي باشند. متغيرهايي كه با هم مرتبط هستند لزوما داراي ارتباط علت و معلولي نيستند؛ مثلا وزن و قد با يكديگر همبستگي مثبتي دارند، يعني هر دو با هم تمايل به افزايش دارند. اين به آن مفهوم نيست كه افزايش قد لزوما به افزايش وزن منجر خواهد شد. گاه استنتاجهاي مبتني بر همبسته بودن عوامل و متغيرها در عين ظاهر منطقي، خندهدار و غيرواقعي است. به عنوان نمونه، ميتوان گفت ميزان فروش بستني و نرخ جنايت داراي همبستگي مثبتاند! در حاليكه افزايش حجم فروش بستني و نرخ جنايت در تابستان دليل نميشود كه فروش بستني را علت جنايتها بدانيم و فروش آن را ممنوع كنيم! تجربه و تحقيق «راسل ايكاف »در همبسته بودن مصرف سيگار و شيوع وبا نيز در نوع خود جالب است. او ميگويد: يك مثقال ادراك از رابطه علت و معلولي، با ارزشتر از خروارها دانش درباره همبستگي است (1).
8- تفكر تحليلي
اصول تفكر در عصر ماشين، آنگونه كه «رنه دكارت »تشريح كرده ، عمدتا بر اين پايه بود كه هر مشكل يا موضوعي را تا حد امكان بايد به اجزاء كوچكتر تجزيه كرد. اين روش تفكر، «روش تحليلي »است، كه تنها يك نوع روش تفكر محسوب ميشود. تفكر فقط تحليل نيست. در تفكر سيستمي از روش «تركيبي »استفاده ميشود. به عبارت ديگر، تفكر سيستمي چرخهاي از تجزيه و تركيب است. استفاده و اتكاء صرف به روش و تفكر تحليلي مانع بزرگ تفكر تركيبي و سيستمي است. در تحليل، آن چيزي را كه ميخواهيم بشناسيم، نخست از هم ميگشائيم و اجزايش را از هم جدا ميكنيم، اما در تركيب، موضوع شناخت خود را ابتدا به عنوان جزئي از يك و يا چند سيستم بزرگتر در نظر ميگيريم. گام دوم در تفكر تحليلي كوشش براي فهم رفتار هر كدام از اجزاء به گونهاي مستقل از كل و از ساير اجزاء ميباشد. در اين مرحله، هدف آن است كه سعي شود كاركرد سيستم و يا سيستمهاي بزرگتري را كه كل مورد نظر، جزئي از آن يا از آنها محسوب ميشود فهم نمائيم. در تفكر تحليلي، نتايج حاصل از شناخت اجزاء سيستمي كه بايد شناخته شود كنار هم قرار ميگيرند تا رفتار و ويژگيهاي كل مورد نظر فهميده شود. در شناخت تركيبي، فهمي كه از سيستم شامل بدست آمده است تجزيه ميشود تا نقش و يا كاركرد سيستم مورد نظر فهميده شود (1).
جنبه منفي تفكر تحليلي آن است كه وقتي سيستم را تجزيه ميكنيم ويژگيهاي مهم خود را از دست ميدهد. سيستم، يك كل است كه با تحليل قابل درك نيست. بهتر است تركيب قبل از تحليل انجام شود. در تفكر تحليلي، چيزي كه ميخواهيم بررسي كنيم به عنوان يك كل تجزيه ميشود ولي در تركيب، چيزي كه ميخواهيم بررسي كنيم به عنوان يك جزء از كلي كه آن را دربرگرفته بررسي ميشود.
تحليل، به درون پديدهها مينگرد و تركيب از بيرون به آنها نگاه ميكند. تحليل، دانش ايجاد ميكند و تركيب، درك (13). در تحليل، خطر فروكاستن و تقليل يك سيستم به برخي اجزاء آن وجود دارد، در حاليكه تفكر تركيبي تمامي روابط متقابل اجزاء يك سيستم، در قالب كليت و تماميت سيستم ديده ميشود بدون اينكه اجزاء مستقل آن به صورت انفرادي با جدا شدن از سيستم معنا داشته باشد.
اصل سيستمي ميگويد اگر هر جزء سيستم به صورت مجزا تا حد امكان عملكرد كارآمد داشته باشد عملكرد كل لزوما تا حد ممكن كارآمد نخواهد بود. اگر بهترين قطعات و اجزاء را از خودروهاي مختلف برداشته و خودروي جديدي با آن مونتاژ كنيم بهترين خودرو را نخواهيم داشت. اساسا خودرويي نخواهيم داشت زيرا اجزاء به علت عدم تناسب بههم متصل نخواهند شد. حتي اگر متصل هم شوند نخواهند توانست بهخوبي با هم كار كنند. عملكرد هر سيستم بيشتر به تعامل اجزاء آن بستگي دارد تا فعاليت مستقل هر يك از آنها. به همين شكل يك تيم فوتبال تشكيل شده از قهرمانها، بهندرت بهترين تيم موجود خواهد شد. بنابراين بهبود در عملكرد اجزاء بهطور جداگانه ضرورتا باعث بهبود عملكرد كل سيستم نميشود (3).
شناخت يك سيستم صرفا از طريق جزءنگري و تجزيه و تحليل و تفكيك عناصر پديدآورنده آن ميسر نيست. بايد ارتباطات و تعاملات را در قالب تركيب و تلفيق با يكديگر ديد و از سطح به عمق و از جزء به كل گذر كرد. بههمين دليل، چه بسا نتوان خواص كل را از طريق خواص اجزاء بدست آورد بلكه بايد خواص اجزاء را از خواص كل استخراج كرد. بههمين دليل، شناخت از كل به جزء پيش ميرود و نه از جزء به كل (12).
9- توجه به كميت
توجه صرف به عدد و رقم از موانع تفكر سيستمي است. توجه به اندازه يا تعداد، مقولهاي است كه به تعبير «راسل ايكاف»، به «رشد» مرتبط است نه «توسعه"» در حالي كه تفكر سيستمي يك تفكر توسعهگرا است. او بين توسعه و تفكر سيستمي رابطهاي معنادار ميجويد كه در نهايت به بهبود كيفيت زندگي و چگونگي استفاده انسان از توانائيها و دارائيها و افزايش شايستگيهاي خود ميانجامد. رشد، افزايش در تعداد يا اندازه است اما توسعه، افزايش در شايستگي است. رشد، لزوما با افزايش در ارزش يعني توسعه، توام نيست. رشد، مقوله بهدست آوردني است و توسعه مقوله يادگيري. توسعه افزايش ظرفيتها و توانائيهاست نه افزايش دستاوردها. توسعه، بيشتر جنبه انگيزش، دانش، درك و خرد دارد تا جنبه مال و ثروت. توسعه شامل خواست و توانائي است بنابراين نميتوان آن را به ديگري داد يا بر او تحميل كرد (6) موانع و محدوديتهاي رشد معمولا ناشي از محيط است اما موانع توسعه بيشتر دروني است. از اين روست كه گفته ميشود تفكر سيستمي و توسعه، هر دو نگاهي رو به درون دارند و براي رفع مشكلات و موانع فرافكني نميكنند. نسبت به منابع نيز بايد گفت تاثير توسعه بر منابع بسيار بيشتر از تاثير منابع بر توسعه است، يعني هر قدر فرد يا سيستم هدفدار توسعهيافتهتر باشد كمتر به منابع خارجي اتكا دارد و با اثربخشي بيشتري ميتواند منابع لازم را براي بهبود كيفيت زندگي ايجاد كند و مورد استفاده قرار دهد (14).
توسعه، نه تنها مستلزم توانمندي در انجام درست كارهاست - كه اين خود مستلزم داشتن اطلاعات، دانش و فهم است - بلكه علاوه بر آن نيازمند توانمندي در انجام كارهاي درست است و اين، خردورزي ميخواهد. به عبارت ديگر، توجه به كميت بهعنوان يك شاخص كارايي و انجام درست كارها مطرح است، در حاليكه تفكر سيستمي بر اثربخشي و انجام كارهاي درست تاكيد دارد. كارايي و اثربخشي رويهم رفته كارآمدي سيستم را تضمين ميكند، در حاليكه در برخي از موارد، افزايش كارايي ميتواند حتي موجب كاهش اثربخشي شود زيرا انجام درست كار غلط، بدتر از انجام غلط كار درست است. هر چقدر كارهاي غلط را درستتر انجام دهيم اشتباه ما بيشتر خواهد شد و از هدف بيشتر دور خواهيم شد
نظرات شما عزیزان: